آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

آنوشا و شله زرد نذری

عروسک نازم امسال شب یلدا بین  28 و 30 ماه صفر بود و هرسال 28 صفر مامان پروین نذر شله زرد داره طبق سالهای قبل رفتیم خونه آقاجون اینا از دیشب که ماشین بهمون زد نمیتونم راه برم کمرم و پاهام بی نهایت درد میکنه کف دو تا دستم زخم شده و کمرم به اندازه یه بشقاب کبود شده اون قسمت خورده به آینه ماشین خلاصه که رفتیم خونه آقاجون اینا دم در که رسیدیم وقتی اومدم از ماشین پیاده بشم یادمون افتاد که ساک دخملک و جا گذاشتیم و من و دخترک پیاده شدیم و بابایی بنده خدا برگشت و ساک دخملی و آورد نمی خواستم اتفاق شب گذشته رو به مامان و بابام بگم که ناراحت نشن تا رسیدیم آنوشا به نیلو گفت ماشین زدمون مامان نوش کبود شد !!! ئخملی هم پیشونیش و پاش کبود شده بود و یه پ...
29 آذر 1393

خدای مهربون به من و دخترم رحم کرد

28 آذر خاله اعظم اینا اومدن خونمون خیلی خوش گذشت آخر شب که  میخواستن برن من و آنوشا و بابایی رفتیم بدرقشون  دم ماشینشون توی کوچه وایساده بودیم داشتیم حرف میزدیم آنوشا هم تو بغلم بود که یهو یه پراید وانت با چراغ خاموش اومد سمت من و من شاید 30 ثانیه بود آنوشا رو از دست راستم داده بودم دست چپم اومد ،ماشینه اومد سمت من و من تا دیدمش خودمو جمع و جور کردم که چلوی ماشینه خورد بهم تا اومدم به خودم بجنبم آینه ماشینشم خورد بهم و تو یه لحظه من و دخترک نقش زمین شدیم فقط تو اون لحظه سر آنوشا رو محکم تو سینم فشر دادم که یه وقت سرش زمین نخوره و ماشین همچنان حرکت میکرد از صدای جیغ و داد خاله اعظم و ضربه های بابا مجید ماشین ترمز کرد و تو اون لحظه م...
29 آذر 1393

گل نازم 22 ماهه شد

  22 ماهگرد شکفتنت مبارک شکوفه من روزها به سرعت میگذرند و تو هر روز بزرگتر و زیباتر و فهیم تر میشی گل نازم هر روز عزیز تر و دوست داشتنی تر از روز پیش آنقدر عزیز که ندینت حتی برای چند ساعت برام به اندازه یه دنیا میگذره صدایت زیباترین نغمه دنیاست و بوسیدنت به اندازه یک دنیا لذت برایم دارد آنوشای نازم واقعا فرشته کوچولوی خدایی حرف زدنت  خیلی خوبه پشت تلفن با همه صحبت میکنی میگی نانا جان (خاله نازی)عزیزم بیا خونمون با هرکس صحبت میکنی بیا خونمون و حتما بهش میگی دوست دارم دختر گلم همچنان عاشق نیلوفری و وقتی میبینیش بهش میچسبی و براش دلبری میکنی جالبه هر کار و هر ژستی هم بهت بگه میگیری هنوزم به...
28 آذر 1393

سومین سفر اصفهان خانم کوچولو

روز پنجشنبه 20 آذر سه تایی راهی اصفهان خونه دایی جون شدیم صبح زود بیدار شدیم شب قبل آمادت کردم که صبح بیدار نشی اما اینقدر ذوق داشتی بیدار شدی و تا نزدیکی های قم بیدار بودی کلا تو مسیر 40 دقیقه خوابیدی اونم با رحمت فراون و تکون دادن و وعده دادن وقتی رسیدیم خیلی خوشحال بودی و حسابی با آرش و نیما بازی کردی دایی جون کاسکو داره  اسکمش سلطانه خیلی ازش خوشت اومده بود نیما هم یه هاپو  داره اسمش هپی میگفتی بریم تو حیاط هپی ببینیم یه شب شام رفتیم خونه عمو بزرگه مامان و حسابی برای همه دلبری کردی و ازت فیلم گرفتن عموعبداله مامان و اینطوری صدا میکردی عمداله (ترکیبی از عمو و عبداله)خاله بهنوش کلی چلوندت سر شام یه دونه آرش و زدی و آرشی ناراحت شد...
26 آذر 1393
1